پا برهنه میروم!
تا در حریم تنهایی خود
با نگاه کردن به تاول های پایم عبرت بگیرم.
من کجا…
عاشقی کجا..؟؟؟
ܓܨچـــرآ نــگآه مـے کـُنــے ؟
تنــهــآ نـَבیـבه اے ؟
بـﮧ مــَטּ نـَخـنـב ..
مــטּ هَـمـ روزگـآرے
عـَزیــز בلــ کــَســـے بـــوבمــ ..ܓܨ
چـﮧ פֿــوب اسـت ،
گـاه گاهــے دروغ بـگـویــے بـﮧ دلـت (!)
و نـگـذارے ڪـﮧ بـدانــد ،
بــے نـــــہـایـت تـنـــہـا سـت . .
ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی!
ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!
شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!
تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست…
روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرن
اگه هزار بار هم از اول تا آخر لیست شماره های موبایلت رو نگاه کنی،
نتونی یک نفر رو پیدا کنی ...
سرده! تاریکه !ترسناکه !فقط سکوت! سخته… تنهایی!
جلوتر نيا خــــاكستــــري ميشوي
ايـــنجا دلــــ ــــــ ــــي را سوزانــــده اند...
دوبـاره از صفـر شروع مــ ـے کنم !
تـــ ــ ـــــــــو
خوبـے هایم را از یاد بــبـر ..!
مــ ـن ،
همـه چــیـز را ...
گآهـــے خیآلـ میکـُنَم روی
دَستــِ خُدا مآنده اَم . .
خَسته اش کرَده اَم
خودَش هَم نمـــے دانـَد
بآ مَن چه کُند....
ببار باران که دلتنگم مثالِ مرده بی رنگم
ببار باران کمی آرام که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی وتنهایی رفیق باوفایم شد
ببار باران ... ببار باران ... که تنهایم ..!
همیــــــشهـــــ ...
هَـميشه بـآيد کَسـي باشد
کـــہ مــَعني سه نقطههاے انتهاے جملههايَتـــ را بفهمد
هَـميشه بـآيد کسـي باشد
تا بُغضهايتــ را قبل از لرزيدن چـآنهات بفهمد
بـآيد کسي باشد
کـــہ وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد
کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...
کسي بـآشد
کـــہ اگر بهانهگيـر شدے بفهمد
کسي بـآشد
کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن
بفهمد به توجّهش احتيآج داری
بفهمد کـــہ درد دارے
کـــہ زندگي درد دارد
بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ
بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زيرِ باران...
براے بوسيـدَنش...
براے يك آغوشِ گَرمــ تنگ شده است
هميشه بايد کسي باشد
هميشه...